زندگی گاهی اوقات یک دوست را کم دارد... یک دوست که کتاب زیاد خوانده باشد... که قران را تماما حفظ باشد.... که فلسفه را دریده باشد ...یک دوست که هیچ شبیه خودت نباشد...که بفهمی زندگی جیزی ورای خودت، دوست هایت، لباس هایت و همه دنیای تکه پاره ی فانتزیِ کذاییِ خوش آب و رنگیست که به اسم رفاه به اسم زندگی برای خودت دست و پا کرده ای...

زندگی گاهی یک دوست را کم دارد که آنارشیسم بخواندت و تو گیج شوی وسط کلمه هایش،وسط جملات سنگینش و تازه بفهمی چقدر عقب مانده بودی و چقدر خنگ و باز هم علم ورای دانسته های اندکیست که به آن دل خوش کرده بودی...

زندگی گاهی یک دوست را کم دارد که حرف های بزرگ بزند حرف هایی که هیچ وقت از زبان پریساها ، نگارها، امیرها و خیلی های دیگر نشنیده ای...

حتی زندگی گاهی یک دوست را کم دارد... که دروغ بگوید... که دله باشد ...که بفهمی زندگی ورای صداقت و سادگی خودت است..

زندگی یک دوست را کم دارد... یک دوست فارغ از جنسیت...فارغ از رابطه ای متعفنی که آدم های وحشیِ دریده ی تشنه برای دست درازی به هم پیش گرفته اند که حرمت نمی دانند که واژه دوستی را به گند کشیده اند...

زندگی فقط یک دوست را کم دارد یک دوست همینقدر خیالی


+  خیالی فقط و فقط پیوست شود به پاراگراف آخر که پاراگراف چهارم و امثالهم خیالی که نیست هیچ به وفور هم یافت می شود...

 

آرزو داشتید تا آخر امروز چه اتفاقی بیافته؟؟ (اینجا)

یکی از آرزوهای منم لا به لای همینا بود.