می گن آرزوهات رو یه جا یادداشت کن و یکی یکی به خدا بگو خدا یادش نمی ره اما تو یادت میره که داشته ی امروزت آرزوی دیروزت بوده

 

منم به خیلی از چیزهایی که روزهایی قبل تر آرزو بودند رسیدم... یکی اش همین آخری که هر موقع یادم می آید خنده ام می گیرد که چطور دو،سه سال پیش می نشستم و آه می کشیدم و حسرت یک سری چیزها را می خوردم و هیچ وقت در مخیله ام نمی گنجید که دو سالِ دیگر چنین موقعی به همه اش خواهم رسید.... اما انگار که دیر شده ... انگار که آرزوهای الانم آرزوهای دو سال پیش نیست... خنده دار است به چیزی که زمانی خیلی می خواستمش رسیده ام اما دیگر درست حالا نمی خواهمش و چند روز مدام کلنجار می روم با خودم  که بیا برش دار مال تو است چیزیست که می خواستی اما رغبتی ندارم... از طرفی هم می ترسم که باز فردا حسرت نداشتنش را بخورم که چرا نخواستمش... کلافه خواستن و نخواستنش شده ام... هی می پرسد چه شد و هی می گویم نمیدانم با خودم چند چندم و هی فرصت می دهد... هی فرجه می دهد تصمیم بگیرم هی راهم را باز می کند برای بهتر تصمیم گرفتن...هی من مرددتر می شوم... شرمنده مهربانی و صبرش می شوم خودم را زور می کنم زودتر تصمیم بگیرم...که علافش نکنم... که منتظر نگذارمش...و باز خنگ تر و گیج تر می شوم... باز نمی شود که نمی شود... آرزوام مانده روی دستم....

 

+ جالب رفته بودم دکتر پوست ،تعداد آقایون مراجعه کننده بیشتر از خانوم ها بود :))) حالا یا به زیبایی و سلامت پوستشون بیشتر از خانوم ها اهمیت میدن ،یا بیشتر دچار بیماری های پوستی می شن

 

+ تو خیابون به طرز معکوسی قربون صدقه یک فروند نی نی می رفتم که ای جان نگا کن شلوارش چه خنگه.... احمقه من ....که دیدم کنارم یکی داره سعی می کنه خیلی سکرت بگه میم مامانش داره نگات می کنه چرت و پرت نگو....:)) گفتم خوب خواهرِ من، من اگه لاو بلد بودم که الان کنارم شوعرم بود نه تو :)))