چند شب قبل

 

نوشتم :

از زندگی با این آدم ها خسته شدم ... که دغدغه مان بشود کفش های زارا که سایزمان را نداشت... بشود در به در دنبال مانتو گشتن ها...ریز به ریز اجناس فروشگاه های مارک را بلد بودن... لحظه به لحظه آف هایشان را گزارش دادن.. دیت گذاشتن ها و و و... از این روتین بودن ها خسته شدم...  دلم آدم های جدید تر می خواهد که دردشان ،دغدغه شان چیزی غیر از به روز بودن باشد... که بنشینم ساعت ها حرف بزنم و حرف ها نشود خاستگار پولدار ،نشود ماشین آن یکی ،نشود رنگ مو .... که ساعت بگذرد و خسته نشوم... که بشود لا به لای حرف ها کمی فکر کرد....که بیشتر و بیشتر بخواهم... اصلا دلم آدمی می خواهد کاملا متفاوت از دنیای خودم .... که بحث راه بندازیم .... من او و دنیایش را نقد کنم و او من و دنیایم ....از مذهبش بگوید ، از مذهبم بگویم.... و مثل همیشه قانع ام کند که اسلام دینِ خوبیست.... که حرف داشته باشیم که هی بیشتر و بیشتر بخواهمش را ...بودنش را ...حضورش را.... که بخواهم کتاب معرفی ام کند... که از فلسفه بگوید ،بخندم و بگویم نمی فهمم و صدبار حرف هایش را عوض کند و هر بار باز سنگین تر ...که زورم به فکرش نرسد .... و هی فکر کنم چقدر موجود عجیبیست....بخندم و بگویم که دیوانه ست ،مسخر ه اش کنم که خودش نیست  و ته ته دلم مطمئن باشم که چقدر عاقل است و بالغ و چقدر من دورم چقدر عقب افتاده ام.... و تصمیم بگیرم همه هزار کتابی که معرفی کرده را بخوانم و نگران شوم  برای تمام کردنشان.... برای رسیدن به پای همین دیوانه...که بفهمم کلی دروغ گفته و باز حضورش را طلب کنم.... که هی بنشینم امواج مغزم را حواله اش کنم و تلپاتی راه بیندازیم و نداند و وقتی سرو کله اش پیدا شد ته ته دلم خنده شیطانی کنم ....که کاور ف ی س ب و کم را برایش عوض کنم/برایم عوض کند.....و قول بدهیم به هم ... من قول بدهم که حتی اگر به هم نرسیدم داشته باشمش و قول بگیرم که سیگار نکشد.... و حسرت بخوریم که ای کاش این فراق وصال داشت ....

 

 

امشب :

 

گفت به حرفم گوش کرده است.... گفت همان کاری را کرده که گفتم...گفت بزرگوارم... گفت خدا سر راهش قرارم داده که به خود شناسی و عقل برسد... گفت محبت هایم را ، حرف هایم را فراموش نمی کند... گفت پیامبرم ... گفت هیچ چیز با ارزشِ اخلاقی و انسانی ام برابری نمی کند.... گفت برایم از ته دل آرزوی خوشبختی می کند.... گفت و گفت ...خیلی حرف های خوب دیگر...

از خاستگاری که رفته بود گفت....که فیسش بد نیست ... سیبیلو و خیلی مذهبی... علوم قرانی خوانده... گفتم بی چشم رو نباش.... قدر دان باش...گفتم چشم چرانی ، هیز بازی نکنی... دلش را نشکنی ...و هزار جور سفارش دیگر...

خوشحال بودم....از ته ته دلم....

 گفتم سیگار چی ؟ گفت به خاطر تو گذاشته ام کنار...

اشکم سرازیر شد....

 چــــــــــرا ؟؟؟؟؟


 + این نوشته فقط یک پست وبلاگ و زاده احساس نویسنده در همان لحظه است و فاقد هرگونه اعتبار عاشقانه می باشد .:دی