آدم ها را بلد نیستم....
نشستم روبه روش ، دلم نمیاد موکایی رو که روش نقش ونگار درست کردن هم بزنم...برای چندمین بار قاشق رو می برم سمتش و باز منصرف می شم...دستم رو میبرم رو آتش شمع و خیره می شم به شمع نیمه جونه وسط میز که با تاخیر خیلی زیاد روشنش کردن...می گم زندگی خیلی سخته...سرمو بالا میارم...نگاهش می کنم ، داره پوزخند می زنه....
اینکه یه دختر 23،24 ساله با یک کت خاکستری کوتاه ،شال لویی ویتون و بوت گوچی با موهای پر کلاغی و لنزهای خاکستری و ناخن هایی که خودش دیزاین کرده از سختی زندگی می گه واسش مسخره اس... اما نمیدونه چقدر دلم می خواد همون جا بزنم زیر گریه... می گم سختی که حتما نباید گرسنگی ، فقر ، شکست عشقی و... باشه...حتما نباید مصیبت دیده باشی....
اینکه نمی تونی ادم های اطرافتو بشناسی.... اینکه به جایی میرسی که مبرهن ترین و واضح ترین آدمت ظرف یک دقیقه یه چیز دیگه از آب درمیاد...و می بینی چیزی که 100% بهش یقین داشتی اینقدر راحت نقض می شه... و اون آدم ،آدمی نبوده که اون 6.7 سال واسه خودت تعریف کرده بودی....این باعث می شه احساس کنی نمی تونی با این آدما زندگی کنی....ترس داری از اینکه نمی تونی درست بشناسیشون...وقت چشم باز می کنی می بینی 6 سال فکر چقدر اشتباه بوده و تو چی فکر می کردی و اون چی بوده....اینکه اون چیزایی که با اطمینان ازشون حرف میزدی یک شبه بره زیر سوال.... ایناست که ادم رو می ترسونه... که فکر می کنه باید فاصله بگیره از آدما...که نمیشه شناختشون...که حتی مطمئن ترین هات هم قابل اطمینان نیستند....اینکه نتونی با آدمای اطرافت زندگی کنی....
اینکه دلت نمی خواد بدبین باشی اما مجبورت می کنند این زندگی رو سخت می کنه....
ما زنها رسم خوبی داریم، زمانه که سخت میگیرد، شروع میکنیم به کوتاه کردنِ