علیرغم همه دعواهای روزانه و گیس و گیس کشی هایی که سر وسایلمون وجمع کردن اتاق می شد و جنگ و جدل هایی که سر درس خوندن تو اتاق بود و تمام دیس لاوهایی که به هم می گفتیم و بی تربیتی هایی که به هم می کردیم وقت جدا کردن اتاقمون هردو غمگین بودیم و وقتی داشت تختش رو می برد به کمتر از سه قدم دورتر، کاملا احساس می کردم یه تیکه از قلبمو دارن می کنن...با اینکه چند قدمی هم بودیم هرشب دلتنگش بودم و خودشم هرروز می گفت بهتره برگردم به همون اتاق و بهونه گیری که خوشم نمیاد از این اتاق جدید...!گاهی با خودم فکر می کردم دو روز دیگه ازدواج کنه چکار خواهم کرد و چقدر دلم گرفت برای اون دوستی که خواهرش رو از دست داده...خواستم بگم خدا صبرش بده دیدم صبوری واسش معنا نداره وقتی یه تیکه از قلبش رو واسه همیشه کندن...درد می کشه...متاسفم با تمام وجود :(((